Monday, December 24, 2007

عید

جمعه عید نبود. این کافران چه ادعا می کنند از ایمان و علمشان. شنبه عید بود. فرخنده روزی که دل همه مومنین شاد شد. روزی که مصیبتی از مصیبتهای عالم از بنی بشر برداشته شد. تا هست باید این روز را به میمنت و شادی با همه ملائک هفت آسمان جشن گرفت. روزی که الهه بنزین خلق شد و بشر به چشیدنش سیراب. پروردگارا غلط کردیم گفتیم چیزی دیگر شادمان نمی کند. این مرض روشنفکرانه صوفی آلود دل ما را مردانده بود. چه شیرین بود این هدیه خلائف خدا بر روی زمین.

Monday, December 17, 2007

. زندگی می کنیم تا زندگی از سرمان بیافتد و دوباره کودک شویم
(!آنتوان سالخینف(الکی

Friday, November 02, 2007

صفر

گفت بشمر تا به صفر برسی،
شمردم:
ده،نه،هشت،...،سه،دو،یک و صفر
گفت نه غلط شمردی
یک،دو، سه،...،هشت، نه، ده و صفر

Tuesday, October 09, 2007

فرشته بودن

فرشته بودن هم بد نیست. نه شهوت عروج داری و نه حرص سلوک. می نشینی آب و نان می آوری برای عاشقان راستین که ضعف نگیردشان در عرش کبریایی. خدمت می کنی و به همان جایی که هستی بسنده می کنی. نه می خواهی بیشتر بالا روی چون بالهایت را دوست داری و نمی خواهی که بسوزند و نه می خواهی بیشتر بفهمی که همین قدر که می فهمی (یا نمی فهمی) زیادت هم هست. می نشینی و صورت نورانی عاشقان را نظاره می کنی و لذت می بری از دیدن و نبودن. مثل مادر بزرگ بی سوادی که برای نوه مهندسش در حال ساخت یک دستگاه خفن چایی می آورد و گوشه ای می نشیند و از دیدن نوه اش لذت می برد و بعد بر می خیزد تا شامش را بار بگذارد.
گاهی از شدت آرامش خوابت می برد گوشه عرش و خدا آرام دستش را به موهایت می کشد تا آهسته بیدار شوی و باز به این عاشقان خدمت کنی. چشم که باز می کنی همان چیز همیشگی از خدا را درک می کنی و به هم لبخند می زنید و باز می روی چایی بریزی برای نوادگان خدا.

Friday, September 21, 2007

شده یکی مثل یه عضو بدنت باشه؟ که وقتی می ره انگار یه چیزیت کم شده باشه، کل وجودت به هم بریزه، نفس دیگه راحت نکشی، اون قدر جای خالیش به چشم بیاد که دیگه هیچ جای پُری نبینی
شده دلت تنگ کسی بشه که دیگه هیچ وقت نمی تونی ببینیش؟ یعنی دیگه هیچ کاری نمی تونی بکنی جز دلتنگی و گریه.
شده باور نکنی که یکی رفته باشه، چشمت همش به در باشه یا به گوشیت که الان زنگ می زنه، هی بگی الان خوابه، صبح جواب تلفنت رو می ده یا آرزو کنی که باهات قهر کرده باشه ولی زنده است و سرحال.
شده تازه وقتی قدر یکی رو می دونی، از دستش بدی؟
اگه نشده که چه خوب و اگه شده چه جوری صبر کردی، به ما هم بگو.

Tuesday, August 28, 2007

پای یکی از پلاکاردهای مراسم نیمه شعبان دیدم نوشته:
با سخنرانی: حجه الاسلام و المسلمین بی آزار
یاد کبریت بی خطر افتادم

Wednesday, August 08, 2007

دوئل

یکی داشت از حس ذاتی پیروزی طلبی انسان و علاقه به نبرد صحبت می کرد... این نبرد می تواند در حل یک مساله، یک بازی کامپیوتری ، مسابقات ورزشی تا رقابت شرکتها و نهایتا جنگ واقعی باشد...
کمی که گذشت خودم را وارسی کردم دیدم چقدر انسان نیستم پس. گویی چنین حسی سالهاست که در من مرده. یک روان شناس شاید بگوید این تویی که در این حس مرده ای. تلاش زیادی کرده ای و شکست زیادی داشته ای و از نرسیدنهای پیاپی در(یا با) صورت مساله محو شده ای. شاید. اما یک نفر دیگر اگر به زندگیم نگاه کند کم هم موفقیتهای نسبتا بزرگ نمی بیند. مشکل به نظر این گونه نیست. می دانم که چنین انسانی که منم (یا نیستم) جایی در جامعه رقابتی امروز ندارد. می جنگی پس هستی وگرنه نیستی. رقابت برای بدست آوردن خود چیزی است و رقابت برای رقابت (مثل هنر برای هنر) چیز دیگری است. نفس رقابت ارزش شده است. و حتی خیلی ظریف مبارزه به رقابت تبدیل شده است. فرض که این دنیا بی مبارزه نمی شود. لزوما نباید با کسی طرف مبارزه شویم. می شود هدفی بگیریم و برای رسیدن به آن با مشکلات مبارزه کنیم . اما در رقابت حداقل دو نفر برای هدفی واحد تلاش می کنند و بدست آوردن یکی به منزله از دست دادن دیگری است. لذا برنده و بازنده ای خواهد داشت.
در مقابل این تفکر مبارزه طلبانه دو نوع تفکر دیگر لااقل قابل شناسایی است. یکی اینکه نفس تلاش مهم است و نتایج آنهایی نیستند که ما اعتبارا به دنبال آنهاییم . البته یک نوع نزدیک به این نگاه آن است که "نتیجه همان تلاش است" که همان مبارزه برای مبارزه یا ارزشمندی صرف مبارزه است. اما این یکی می گوید که نفس تلاش انسان را می سازد تا او را برای پذیرش (یا درک) حقایقی (مثلا به عنوان یک نیجه) آماده سازد. که با این نوع نتیجه، هدف نهایتا فهم جدید است .
یکی دیگر اینکه کلا خواستن همان رسیدن است. مشکل ما آدمها در درست نخواستن است. یک بچه کوچک اگر در یک جمعی گریه کند یا دستش را برای گرفتن چیزی دراز کند همه آن جمع برای کمک به او خیز برمی دارند. می گویند این به آن خاطر است که یک کودک خالصانه می خواهد. اگر آرزویی پاک و بی ریا صورت بگیرد همه هستی برای برآوردن آن آرزو به تکاپو می افتد و دران زمان گنجهای آسمان و زمین بر انسان آشکار می شود. باز یک روان شناس ریشه این تفکر را شاید در تنبلی بداند. اما وقتی چیزی را واقعا بخواهی خودت هم به عنوان جزیی از هستی به تکاپو می افتی.
من نمی دانم کدام اینها درست است یا کدام برای من مناسب تر است.اما این را می دانم که اولی یعنی آنچه که امروز باید باشم تا باشم خیلی از من دور است و شاید با آخری ( که پرت و پلاتر از همه است) بیشتر احساس نزدیکی می کنم. شاید به همین دیل است که موفقیت به عنوان رکن اساسی زندگی آمریکایی که مشخصا یک واقعیت اجتماعی است یعنی باید باید مردم به ما بگویند موفق، تا موفق محسوب شویم خیلی سمپاتی ندارم..و شاید به همین خاطر این است وضع مبارکم.چقدر حس 1900 را وقتی سلطان جاز را دید دوست دارم . پرسید چرا آدمها با هم دوئل می کنند؟

Thursday, August 02, 2007

فقط احمق ها تعجب می کنند
هفته پیش یه جایی بودیم که فردی با دستهایش لامپ مهتابی روشن کرد و ما را که دست به دست هم سی نفری می شدیم ولتاژ دار کرد و یک سری کارهای عجیب دیگر.همه به هیجان آمده بودند یا آنها که قبلا چنین تجربه ای داشته بودند از ما تازه واردان انتظار تعجب داشتند. اما برای من خیلی عجیب نبود. چرا که هنوز ( با اینکه خیر سرم فوق برقم) برایم روشن شدن یک لامپ به صورت عادی با منبع تغذیه هم عجیب است. برا ی من میدان و نیرو و کلا قوانین همیشه جاری فیزیکی عجیبند همان قدر که این روشن شدن بدون منبع تغذیه عجیب است. تکرار معجزه از عجیب بودن معجزه نمی کاهد. این ماییم که به خاطر عادت، قیافه طبیعی بودن به خود می گیریم. شاید جمله نیچه را باید اینگونه عوض کرد که فقط احمق ها تعجب نمی کنند یا اینگونه فهمید که چون همه چیز عجیب است دیگرچیزی عجیب به نظر نخواهد آمد.

Friday, July 27, 2007

تنها می رانی در جاده ای که از میان دشتی پهن می گذرد. از دو سو تا چشم کار می کند زردی است و گندم و تپه های زیبا که سایه ها درآن بازی می کنند. سکوت. هیچ کس در جاده نیست گویی آنجا مال توست. قطره ای روی شیشه پخش می شود. قطره ها بیشتر که می شوند، قطعه ببار ای بارون ببار شروع می شود. کم کم بوی خاک و گندم بالا می گیرد و تو دیگر باید بایستی تا در باد و باران و بو گم شوی وتویی دیگر نباشی تا چیزی مال تو باشد . تو خود همانی و آن همان تویی. یکی می شوی با طبیعت. دستها را باز می کنی و رقص می گیری. و ناگهان.... صدای ماشین. ماشینی غریبه که باسرعت از جاده می گذرد و تو را و جاده و مقصد و هدف و کار و بدهی و هزار کوفت و زهر مار دیگر را یادت می اندازد. بر مادر این تمدن... صلوات بفرست

Wednesday, July 11, 2007

Devil is in details

بعد از جزییات، دیگر گنده گندها را خودمان میزنیمِ

Thursday, July 05, 2007

"زنان کامل گاه از مردان کامل بهترند"
در این جمله ی رهبر، ابن گاه را نمی فهمم. وقتی دو چیز کامل فرضی را با هم به صورت انتزاعی مقایسه می کنیم دیگر گاه و بیگاه ندارد. یا بهتر است یا بدتر. آخر محافظه کاری هم حدی دارد. به همه جملات که نمی توان کاه و شایدو معمولا و تقریبا و ... اضافه کرد تا یک وقت مخالفان ناراحت نشوند. ابطال پذیری گاه چیز خوبی است

Sunday, July 01, 2007

این کتابهای "صد و چند مسایل فلسفی" فلاسفه هم مثل چهل حدیث فقهاست که هر کی یکی داره؟

Friday, June 29, 2007

ضرری که نداره

حیوانات عموما فقط وقتی گرسنه اند حرص غذا می زنند. جلوی یک گربه سیر اگرغذا بیاندازید جلو نمی آید, مخصوصا اگر آفتابی هم باشد دراز کشیدن را ترجیح می دهد. اما ما مردم ایران چرا اینقدر حریصیم. سوار بنز آخرین مدل هم باشیم یک صف نذری ببینیم, می ایستیم, ضرری که ندارد شام هم داشته باشیم می گذاریم فریزر. ایران سل فلان روز اگر سیم کارت بخری یکی دیگر مجانی جایزه می دهد, بدویم. آقا! شما مگر موبایل نداری؟ چرا ولی ضرری که ندارد. . انبوه سازان شفق دارند برای پیش فروش قرعه کشی می کنند. فردا بریم با هم اسم بنویسیم؟ نه, مرسی, من یه خونه دارم دیگه می خوام چی کار؟ از تو بعیده, فردا بچه تون اگه خونه بخواد چی کار می کنی؟ پراید گاز سوز اسم نمی نویسی؟ نه دیگه ماشین دارم, راضیم, مرسی……. و این آخری: بدو بدو برو پمپ بنزین از فردا سهمیه بندی میشه ها
***
چرا ما اینجوری شدیم؟ چرا هر چه بدهند می گیریم, عرضه نه به خاطر تقاضا که تقاضا به علت عرضه است؟ این حرص از کجا آمده؟ ذات مردم ما این گونه است که بعد هم بگوییم هر چه بر سر این مردم می آید خقشان است؟ من فکر نمی کنم. این مردمی که الان این طوری اند یه زمانی انقلاب کرده اند, شهید داده اند, یه زمانی به جای این جوری بودن و هی به داراییها اضافه کردن فکر لذت بردن از زمان حال بوده اند و نه فقط انباستن برای شاید که آینده. اما اوضاع به گونه ای پیش رفت که مردم از هر چه فکر ارزشی کردن پشیمان شدند. هر که بیشتر کلاهی که سرش رفت گشادتر. با یک سیستم تکاملی حریص تر ها و خودخواه تر ها خوشبت تر شدند یعنی انتخاب طبیعی سیستم اینها بودند. آنها که سرشان به تنشان می ارزید و از بعضی کارها حیا داشتند و خیلی به جمع آوری مال و منال فکر نمی کردند به فلاکتی افتادند که دیگر کوچکترین فرصت مبتذلی را نمی خواهند از دست دهند.مثل موش (ازمعدود حیوانات حریص) فقط جمع می کنند و جمع می کنند و جمع می کنند.

Tuesday, June 26, 2007

عجب این قاعده خواهی و قانون مداری از نامجوی سنت شکن اسلوب گریز. نمی شود که در داخل فضای موسیقی همه قواعد را شکست و در خارج این فضا به قاعده بود.

Friday, June 22, 2007

درد

يك روز زنگ در شركت ما را زد و آمد تو نشست ، كنارش نشستم، شروع كرد به گريه كردن، همين طور گريه مي كرد، هيچ چيز نمي گفت، فقط گريه مي كرد، آرام كه شد، رفت. بي هيچ كلمه اي
نقل مضمون از مير حسين موسوي درباره دكتر شريعتي

Monday, June 18, 2007

گذشت

چرا سياه پوشيدي؟فاطميه؟-
!آره ، مثلا سيدي ها-
ما كه بخشيديم، شما كاسه داغتر از آشيد-
به همين راحتي-
نه، ابدا، خيلي هم سخت بود-
همين شماهاييد كه گذاشتين اونا راحت كارشون رو بكنن-
پس همين شماهاييد كه باعث كشتار الان عراقيد. الآن گذشتيم نه اون موقع-
الآني كه شيعه و سني دارن همديگر رو تيكه پاره مي كنن، وقت گذشته
مگر قاتلين زهرا حالا زنده اند؟ اگر هم هستند بين اين مردم عادي نيستند
[سيد آنچنان نگاه معنادار غضبناكي مي كند كه حاجي خوب منظورش را مي فهمد]

Wednesday, June 13, 2007

نکند یشاء در یهدی من یشاء به "من" برگردد. یعنی خدا هر کس را که هدایت را بخواهد، هدایت می کند و هر کس را که نخواهد هدایت شود، هدایت نمی کند. همیشه یشاء به خدا برمی گشت و اینگونه معنی می شد که خدا هر کسی را که خود (خدا) بخواهد، هدایت می کند و بعد این اشکال وارد می شد که چرا خدا می خواهد کسی هدایت نشود اما در این صورت همه چیز برمی گردد به تصمیم انسان. اگر هدایت شدن را بخواهد هدایت می شود. البته همین خواستن هدایت خود هدایت می خواهد که شاید با وجود فطرت یا وجدان یا عهد الست و یا چیزی از این دست توجیه شود. فقط از لحاظ زبان عربی شک دارم که این تعبیر بتواند درست باشد هر چند که به ظاهر مشکلی ندارد.

Friday, June 08, 2007

چهل و پنج روز بود که کافه را بسته بودند و تازه اولین شبی بود که پلمپش باز شده بود
صاحب کافه به یک کاکتوس اشاره کرد و گفت
اینو نگاه کن. 45 روزه آب نخورده، واقعا راست می گن سرسخته
بعد یک گلدان کوچکتر را که کمی خشک شده بود، نشان داد
این یکی فقط طاقت نیاورده، اما اون یکی رو نگاه کن، اصلا تا قبل از این باور نداشتم بیشتر از یه هفته بدون آب دووم بیاره، می بینی یه کم بعضی برگاش خشک شده اما بازم تحمل کرده
***
آب نخوردن . وقتی این عبارت را گفت احساس کردم چقدر باهاش (عبارت) سمپاتی دارم. انگار مرض من هم همینه. حتی با آن کاکتوس. با خارهایی که درست کرده، انگار دارد از خودش محافظت می کند تا کسی نزدیکش نشود و لطافت و شکنندگی درونش را نفهمد. اما گاهی از روی گلهایی که می دهد، می شود فهمید که چقدر آرزوی قلبی اش با این قیافه خاردار سفت و سخت و زننده اش فرق دارد. آخ اگه بارون بزنه
!

Saturday, June 02, 2007

اضطراب

اضطراب واژه ای آشناست و برای مقابله با آن راههای آشنای زیادی پیشنهاد می شود. بعضی ها آن را نفی می کنند و با خودشان کلنجار می روند تا به خود تلقین کنند که بیخود نگران هستند و طوری نیست و با لذتهای کوچک ویا بزرگ و یا امید فردایی بهتر آن را فراموش می کنند. برخی هم با قرص و دوا سعی می کنند اگر نه خود آن را لا اقل احساس آن را از بین ببرند. بعضی دیگر به دنبال علل و ریشه های آن می روند و هر اضطرابی را با دیگری فرق می گذارند و با کشف ریشه جداگانه هر یک روانشناسانه سعی در رفع علت می کنند.
در این میان من راه حل اگزیستانسیالیستها را خیلی دوست دارم:" اضطراب را بپذیر". به عنوان یک واقعیت انکار ناپذیر وجود انسانی. در این حالت دیگر از این که اضطراب داریم, مضطرب نیستیم مثل خیلی محدودیتهای دیگر آن را می پذیریم. نی جدامانده از نیستان مولوی هم به نظر همین رنگ و بو را دارد تا که نی جداست نفیر و ناله پابرجاست. ان الانسان فی کبد-بی تعارف . در این حالت هر غم و اضطرابی ما را باید یاد آن غم و اضطراب ذاتی مان بیاندازد که اگر مختصر امیدی چاشنی آن باشد، می شود یک غم شیرین.اینگونه که شدیم دیگر از داشتن اضطراب و غم و خوف ناراحت که نیستیم(ناراحتی مضاعف) هیچ که ته دل احساس امنیت هم می کنیم که درستش این است و اگر نباشد ترسناک است ، انگار راه را داریم عوضی می رویم .

Thursday, May 24, 2007

از مشتقات شعر

خبر از كوي تو پرسيدم و گفتند كه هيچ
تاب گيسوي تو پرسيدم و گفتند كه هيچ
مكن عيبم كه چرا عاشق زارت گشتم
......!خبر از شوي تو پرسيدم و گفتند كه هيچ

Friday, May 18, 2007

راستش رو بخواي اونجا سكوت خوبي بود،اما اين دفعه آرامش هميشگي رو نداشتم، سكوتش يه چيزي كم داشت شايدم زياد داشت

Tuesday, May 15, 2007

سی

تقسیمهای زمانی کم نیستند معمولا هم قراردادی اند. ثانیه،دقیقه، ساعت،روز،هفته و...همیشه از اول زندگی بشری زمان یکسان در نظر گرفته نمی شده و روز با روز ، ساعت با ساعت ، سال با سال و ... فرق می کرده. روزها و ساعتهایی از ارزش خاصی برخوردار بوده اند. ولی خیلی اوقات باورش سخته که رسیدن به اول یا آخر هر کدام از این تقسیم بندیها برای آدم تفاوتی ایجاد بکنه. من همیشه می گم آدمهای دودر را (مثل خودم) از روی قول دادنشون میشه شناخت. وقتی از یکی از این قراردادها استفاده می کنند مثلا می گویند تا آخر هفته، اول هفته بعد، فردا، تا شب و ان شاء ا... آن ور سال اینها همه یعنی یارو می خواد دودر کنه یا الکی یک چیزی می خواد بگه وگرنه دوشنبه با چهارشنبه چه فرقی دارد؟ ولی بعضی اوقات این تقسیم بندیها واقعی به نظر می رسند یعنی واقعا خبر از یک اتفاق برای آدم یا محیطش می دهند مثل اول سال ما که توی بهاره. همه این دری وریها را گفتم برای اینکه امروز سی ساله شدم و یک باوری همش باهام هست که میگه این یک مرز قراردادی نیست. نمی دانم چرا دهکها از اهمیت خاصی برخوردارند. پارسال وقتی بیست و نه ساله شدم هیچکس با شنیدن سنم اینقدر تعجب نمی کرد که از شنیدن این سی. .. به هر حال امیدوارم قراردادی بیش نباشد.

Saturday, May 12, 2007

خارجی

یکی می گفت وقتی رفته بوده کوره دهاتهای کهکیلویه بویر احمد، یه بابای پابرهنه ای بهش گفته بوده: آقا شما از ایران اومدی؟

Monday, May 07, 2007

نخواستیم

در انگلستان پست فئودالی یا آغاز دوره بازرگانی یک بحث شیرینی درگرفت که اصلا دولت به چه درد می خورد.بازرگانان می گفتند ما خودمان با هم می سازیم اختلاف هم داشتیم می رویم دادگاه، قوانین هم ناجور بود می رویم مجلس. دیگر دولت می خواهیم که چه؟ در آخر دو وظیفه مهم در نظر گرفته شد که وجود دولت را توجیه می کرد. یکی امنیت و دفاع از مرزها و دیگری مباشرات بازرگانی خارجی به نفع داخل . پر واضح است که دولت مکرم خود هم مخل امنیت است و هم مخل بازرگانی یا تعاملات مالی خارجی. پس فایده داشتن این دولت چیست نمی دانم. جز این است که نفت را می گیرد و پولش را هم و به کسی چیزی نمی رسد؟ انگار که در تعاملات به انرژی حرارتی تبدیل می شود. کاش لااقل یک شاه هوس باز داشتیم می گفتیم فلانی دارد می خورد. لااقل یه اتفاقی بود. آخرجز این است که کلی آدم حقوقشان صرف بر طرف کردن یا تولید اصطکاک می شود؟ من که نمی فهمم، یکی برای من توضیح دهد اگر دولت نباشد چه می شود؟ ایستاده است آن بالا پول نفت را به عدالت تقسیم کند؟ نخواسیتم , همان مساوات را رعایت کنند بریزند به حسابمان یا بدهند به یک سری سرمایه دار مشتی آمریکایی یا نمی دانم سهام مایکروسافت را بخرند. هر کاری کنند از این تولید حرارت بهتر است. هر جا که می خواهند در قانون گذاری بر جایی نظارت کنند پای دولت را وسط می کشند ، مگر قوه قضائیه محلی از اعراب ندارد؟ خوب اگر دست از پا خطا کرد شکایت کنید. می گوئید قوه قضائیه هم نداریم خوب برویم این همه انرژی را روی آن قوه بگذاریم. روی صحبتم خیلی این دولت هم نیست. کلا می گویم شاید جمهوری اسلامی بدون دولت بهتر باشد.
شده ایم گدای دولت. روزی اعلام می کنند سیاستشان فلان است می رویم در آن متخصص می شویم سرمایه گذاری می کنیم با خارجیها وارد مذاکره می شویم فردا دوباره نظرشان تغییر می کند انگار نه انگار این گله ای که دنبال این فارست گامپ افتاده اند حق حیات دارند. لعنتی فراری هم از آن نیست. هر کاری بخواهی بکنی با چند واسطه می خوری محکم به دولت. چرا که بزرگترین سرمایه دار این مملکت است. همین است که در جهان سوم باید فقط به فکر تجارتهای مربوط به نیازهای اولیه باشیم مثل خوراک ، پوشاک ، سکس ، دستشویی و ... آن هم نه در سطح وسیع همان خرده فروشی معمولی
خوبی انگلستان این بوده که اول فرض کرده اند دولت ندارند بعد کم کم آنرا از یک چیز کوچک نزدیک به هیچ به یک چیز کوچک ناچیز تبدیل کرده اند. ما برعکس، اول به اندازه یک غول بی یال و دم ساختیمش، بعد حالا نمی دانیم از کجا کوچکش کنیم.

Friday, May 04, 2007

آدم

داشت با موبایل حرف میزد و وارد مسجد دانشگاه می شد. قیافه اش یا بهنره بگم تیپش خیلی عوض شده بود. خوب بالاخره با تیپ پیزوری که نمی شه میلیاردی مناقصه برد. یادمه وقتی شاگردش بودم یه دفعه با بچه ها تو مسجد داشتیم بحث نمره و درس یا یه چیزی شبیه این می کردیم که گفت سه نفر دلشون مرده یکیش اونیه که تو مسجد حرف دنیا بزنه. باز یه روز دیگه وارد مسجد می شدم که یهو دیدم یکی بغلم کرد و زار زار گریه کرد. همین استاد بود. باورم نمی شه آدم خورد خورد بتونه این همه عوض شه. می گم خورد خورد چون چندین باری که از اون موقع ها دیدمش هر دفعه یه کم عوض شده بود. تو این روزگار آدم باید خیلی مواظب خودش باشه چه برسه به ما.

Wednesday, May 02, 2007

بصیرت

آن جناب در تلویزیون فرمودند که برعکس نظر برخی از کارشناسان بسیاری اوقات هست که کنش (فشار)باعث نگرش می شود. مثال ایشان هم تنها کارنامه موفق نیروی انتظامی یعنی کمربند بود. نگرشش کجا بود یا چه ربطی به فشار داشت نمی دانم. اما اصلا گیریم کنشها همه بهنجار. بهتر است یک نگاهی به شهرهای مذهبی بیاندازند( که البته نگاهشان همواره هست) که همه چادری اما از صد تا فاحشه کثیف تر توشون پیدا می شود. از مردهای قمی به عمرم کثیف تر و هیزتر ندیدم. ترکهای هوس باز باید جلویشان لنگ بندازند. باز لا اقل زیبایی رو می فهمند اما قمی ها اصلا از بچگی جوری تربیت می شوند که به صورت اصلا کاری ندارند پتو هم سر کسی باشد کار خودشان را تا شش رقم اعشار بلدند. آهان منظور ایشان از نگرش همین چشم بصیرت بود.

Tuesday, April 03, 2007

مفهوم خدا

مفهوم خدای شخصی به نظر کم کم دارد جایش را به مفاهیم غیر شخصی مثل آرامش یا زیبایی می دهد. این امر شاید به خاطر نفوذ عرفانهای غیر دینی (سرخپوستی ، هند و چینی ) باشد. اسلام هم البته خیلی برای این امر مستعد است، انسان نمایی خداوند همواره مذموم بوده است. عذاب خود اعمال ماست یا حساب و کتاب هم به صورت اتوماتیک و قانونمند و بدون لزوم حضور قاضی شخصی است. یک دلیل دیگر این تمایل شاید قدرت نظریه تکامل باشد که مفهوم خالق دفعی محدث را کنار زده برای مفهوم هستی بخش همیشگی جا باز می کند. اما این تقلیل (خدا به آرامش) به نظر خیلی هم تقلیل مجهول به معلوم نیست شاید فقط تغییر اسم باشد برای هر دو(یا سه) اینها به یک اندازه مجهول یا معلوم است.

Sunday, April 01, 2007

پنجره

پنجره یعنی انتظار
یعنی نشستن و دیده دوختن به آسمان
به دورترین افق، دورترین ابر، دورترین پرنده
پنجره یعنی چوبی کهنه بر دیواری سخت وچند شیشه
که هر چه نور می آید از دور به سوی او، تو ببینی، دریغ نکند تک پرتو نوری
فروتن اما که بگشائیش و امیدوارتر شوی به نور
پنجره یعنی آن تنها جای ناصلب خانۀ تو
جای نشستن دلتنگی
جای نشستن فطره فطره های باران ، به شیشه می کوبد که نگاه کنی به آسمان
رسول آسمان به باران و نور
و اما ما! پرده می دوزیم چه با وسواس برای تنها مهمان آسمانمان

Tuesday, March 27, 2007

پشت سر

يه قاعده اي تو كوهنوردي هست كه وقتي داري از كوه بالا ميري هيچ وقت پشت سرت رو نگاه نكن شايد به اين خاطره كه اگر نگاه كنيم فكر مي كنيم كه چقدر بالا اومديم و نگران رسيدن مي شويم و اگر كمي خسته شده باشيم انگيزه مون كم مي شه. اگر زياد بالا اومده باشيم شايد بگيم بسه و ديگر ادامه نديم واگر كم اومده باشيم مي گيم اين همه اومديم تازه اينجاييم و باز از ادامه دادن نااميد مي شيم. شايد هم مي خواد بگه اصلا اينكه چقدر اومديم مهم نيست اينكه چقدر مونده مهمه وكاري كنه كه به حماقت اين همه بالا رفتن فكر نكنيم.
من نسبت به سال پيش همچين حسي دارم. يعني نمي خوام بهش فكر كنم يا دوره اش كنم و سعي در زنده كردن خاطراتش بكنم. چون هر بار كه مي خوام اين كار رو بكنم جز خستگي هيچي عايدم نمي شه. وقتي يادم مي ياد كه براي چهار تا اتفاق معمولي چقدر دويدم بهم مي ريزم و اينكه بخواد امسال هم همون اتفاقها بيفته....لذا بهتر آن است كه همچون گوساله اي بچرم فارغ از اينكه پارسال براي يه لقمه علف چقدر دويدم يا در سال جديد چقدر خواهم دويد.خداوند به همه ما صبر جميل عطا فرماياد صبري كه شايسته اين سيستم جليل حاكم باشد.

Sunday, March 18, 2007

پارۀ تن

این رو با یه واسطه شنیدم: مدتی بود که ساز (فکر می کنم)شهناز به دیوارخانه ما آویزان بود.( احتمالا مربوط به زمان بیماری او بوده است). یک شب با صدای شکستن از خواب پریدم. دیدم تار افتاده و آن چنان شکسته که دیگر قابل تعمیر نیست. ساعت حدودا یک ربع به 12 بود. صبح خبر دادند که شهناز دیشب مرده. پرسیدم کی؟ گفتند حدودا یک ربع به 12!

Thursday, February 15, 2007

too true to be good

این عبارتی است که گارفینکل در مقام توصیف تحویل گرایی می گوید که هر چند تقلیل همه چیز به هویات فیزیکی خیلی خوب است که حقیقت داشته باشد اما این تقلیل حقیقی تر از آن است که خوب باشد. این خوب به نظر همان مفید است. واقعا جمله حکیمانه ای است. حقیقت قابل استفاده نیست. ابزار نیست. وقتی حقیقت را داری دیگر ابزار می خواهی چه کار؟ خودش هدف است. نمی دانم چرا این حرف این قدر عجیب شده است که فهم خودش هدف می تواند باشد. یک فهم اصلا کاملا شخصی.

Thursday, February 08, 2007

انزجار

پشت کامپیوترش داشتیم یه فایل رو درست می کردیم ، همزمان داشت چت می کرد. خیلی پسر محجوبیه, یه لحظه چشمم افتاد ( یا فضولی کردم) به کلمه منزجر. طرفش اسم پسرونه نداشت.... چند دقیقه بعد که من رفتم اتاق خودم، اومد با یه حالتی ازم پرسید انزجار یعنی چی؟ انگار که می دونه ولی نمی خواد باور کنه، یه ذره امید داشت که شاید اشتباه کنه، نمی دونم چرا،با اینکه می دونستم جریان رو گفتم: تنفر. خیلی اشتباه کردم. سرش رو انداخت پایین. اصلا سعی نکردم نگاهش کنم با این حال سنگینی باری که روش افتاد رو هنوز حس می کنم..

Monday, February 05, 2007

یک سرود پنجاه و هفتی

دست در دستم بده این زمان

تا روشن تر شود روزمان

ای هم وطن دورهء رنج و حرمان گذشت (!!)

دولت پوچ دیوان گذشت (!!)

گذشت آن زمانی که آن سان گذشت(!)

شد از بیداری انقلاب

کاخ سرمایه داری خراب (!!)

فصل فضل بشر در رسید (!!!)

صبح آزادگی بردمید (!) ....

ما که انقلاب نکردیم اینها رو می شنویم گریه مون می گیره، انقلابیهای واقعی چه می کشند

Saturday, February 03, 2007

زمان

بعد این همه سال می بینم چه خوب شد که جواب منفی داد. عشق من دیگر مالکانه نیست. دیگر مال او هم نیست. گاه دامن همه چیز و همه کس را می گیرد . او تنها سمبل این حرکت شده ، غرور می روبد و من می سوزاند
زمان هیچ چیز را نابود نمی کند. زمان غبار نیست . زمان لایه کدر فراموشی روی گذشته ها نیست. زمان آینه است. هر چیز را انطور که بوده است، می نمایاند. اگر غبار باشد نیستش میکند و اگر بر چیزی غباری نشسته باشد می روبد تا تو اصل آن را ببینی. آن چیزها یا کسان که در گذر زمان از یاد ما به کل می روند اصلا در ذهن ما جز غبار نبوده ا ند. ای روزگار! چه خوب غبار مالکیت و شهوت از تصویر او ربودی، چقدر دوست داشتنی تری از دور ، وقتی مال من نباشی

Thursday, February 01, 2007

روضه


- توی این بیست و پنج سالی که.....
خیلی دوست داشتم بایستم و بقیه اش را بشنوم. اما گفتم بگذار راحت باشد. شاید می خواست بگوید توی این بیست و پنج سالی که رفتی دیگر هیچ لحظه شیرینی نداشتم یا همیشه جلوی چشمم بودی یا کمرم دیگر راست نشد ....
قبر را تازه شسته بود. نفهمیدم مادر شهید بود یا همسر. خیلی سخت بلند شد. سنگینی باری که می کشید معلوم بود. مثل او زیاد بود. پیرزنی که به زور از سر قبر بلندش می کردند یا دیگری که روی قبر سجده کرده بود.... جواب خون اینها را که می دهد؟ توی دهان این مفت خورهایی که با خون اینها بالا رفته اند، که می زند؟ هی حسین حسین می کنیم و این یزیدها راست راست جلوی چشم ما راه می روند. خیالشان هم راحت است که توی یک دخمه آنقدر بر سر و سینه مان می کوبیم و به بیرون دیگر کاری نداریم. سگ آن کوفیان به من می ارزد، لااقل سپاهشان معلوم بود. روضه را برای اینها باید خواند. حسین هم راضی تر است.

Sunday, January 28, 2007

پشت بامی نزدیک خدا

آقا علی اکبر خان فراهانی (که ردیف موسیقی را مدیون او هستیم) عادت داشت شبها به پشت بام می رفت و می نواخت. یک شب هر چه صبر کردند پایین نیامد. همانجا تار به دست جان داده بود.

Tuesday, January 23, 2007

آشنا

وارد اتاق شد. کنارم نشست. مثل یک فکر یا تصور یا احساس به من وارد شد. اصلا حس نکردم که با فرد غریبه ای مواجه شده ام. چهره اش خاطرم نیست فقط یک لبخند از او به یادم مانده، یک تبسم آرام. شروع به صحبت کردیم، نه، حرفی از او به یاد ندارم ، من شروع به صحبت کردم ، خیلی با نشاط و پر انرژی. برعکس همیشه از هیچ آرزوی دوری حرف نزدم و نه حتی از خاطره های خوش قدیمی. زمان در گفتگوی ما نبود، می گویم گفتگو چون از لبخندش و نگاهش ( نگاه عمیقش هم یاذم آمد) هر بار کلی چیز می فهمیدم. هر لبخند مشتاق ترم می کرد و نزدیک و عمیق تر. حرفی از کس یا چیز دیگری نبود، فقط حرف از خودم. حتی نه از خودم، از فکرها و خیال ها و فهم ها و احساسها و شاید فقط این آخریها. از "من" هم خبری نبود. نمی دانم چه گفتم که ناگهان در آغوشم کشید. دستهای گرمش که به پشتم خورد، خستگی یک عمر از تنم رفت. دیشب مرگ به خانه ما آمده بود.

Tuesday, January 16, 2007

سرخوشی

سه نفر بودند. کارگرانی ساده. به گونی های دور زمینی که برای پی ریزی کنده شده بود، تکیه داده بودند. آفتاب بود. یکیشان با دست بالای گونی را خم کرده بود تا سایه بانی شود برای هر سه. گل می گفتند و گل می شنفتند. انگار نه انگار که مردم دارند نگاهشان می کنند. راحت لم داده بودند. خنده شان آنقدر از ته دل بود که دلم به حال خودم سوخت.