Wednesday, August 08, 2007

دوئل

یکی داشت از حس ذاتی پیروزی طلبی انسان و علاقه به نبرد صحبت می کرد... این نبرد می تواند در حل یک مساله، یک بازی کامپیوتری ، مسابقات ورزشی تا رقابت شرکتها و نهایتا جنگ واقعی باشد...
کمی که گذشت خودم را وارسی کردم دیدم چقدر انسان نیستم پس. گویی چنین حسی سالهاست که در من مرده. یک روان شناس شاید بگوید این تویی که در این حس مرده ای. تلاش زیادی کرده ای و شکست زیادی داشته ای و از نرسیدنهای پیاپی در(یا با) صورت مساله محو شده ای. شاید. اما یک نفر دیگر اگر به زندگیم نگاه کند کم هم موفقیتهای نسبتا بزرگ نمی بیند. مشکل به نظر این گونه نیست. می دانم که چنین انسانی که منم (یا نیستم) جایی در جامعه رقابتی امروز ندارد. می جنگی پس هستی وگرنه نیستی. رقابت برای بدست آوردن خود چیزی است و رقابت برای رقابت (مثل هنر برای هنر) چیز دیگری است. نفس رقابت ارزش شده است. و حتی خیلی ظریف مبارزه به رقابت تبدیل شده است. فرض که این دنیا بی مبارزه نمی شود. لزوما نباید با کسی طرف مبارزه شویم. می شود هدفی بگیریم و برای رسیدن به آن با مشکلات مبارزه کنیم . اما در رقابت حداقل دو نفر برای هدفی واحد تلاش می کنند و بدست آوردن یکی به منزله از دست دادن دیگری است. لذا برنده و بازنده ای خواهد داشت.
در مقابل این تفکر مبارزه طلبانه دو نوع تفکر دیگر لااقل قابل شناسایی است. یکی اینکه نفس تلاش مهم است و نتایج آنهایی نیستند که ما اعتبارا به دنبال آنهاییم . البته یک نوع نزدیک به این نگاه آن است که "نتیجه همان تلاش است" که همان مبارزه برای مبارزه یا ارزشمندی صرف مبارزه است. اما این یکی می گوید که نفس تلاش انسان را می سازد تا او را برای پذیرش (یا درک) حقایقی (مثلا به عنوان یک نیجه) آماده سازد. که با این نوع نتیجه، هدف نهایتا فهم جدید است .
یکی دیگر اینکه کلا خواستن همان رسیدن است. مشکل ما آدمها در درست نخواستن است. یک بچه کوچک اگر در یک جمعی گریه کند یا دستش را برای گرفتن چیزی دراز کند همه آن جمع برای کمک به او خیز برمی دارند. می گویند این به آن خاطر است که یک کودک خالصانه می خواهد. اگر آرزویی پاک و بی ریا صورت بگیرد همه هستی برای برآوردن آن آرزو به تکاپو می افتد و دران زمان گنجهای آسمان و زمین بر انسان آشکار می شود. باز یک روان شناس ریشه این تفکر را شاید در تنبلی بداند. اما وقتی چیزی را واقعا بخواهی خودت هم به عنوان جزیی از هستی به تکاپو می افتی.
من نمی دانم کدام اینها درست است یا کدام برای من مناسب تر است.اما این را می دانم که اولی یعنی آنچه که امروز باید باشم تا باشم خیلی از من دور است و شاید با آخری ( که پرت و پلاتر از همه است) بیشتر احساس نزدیکی می کنم. شاید به همین دیل است که موفقیت به عنوان رکن اساسی زندگی آمریکایی که مشخصا یک واقعیت اجتماعی است یعنی باید باید مردم به ما بگویند موفق، تا موفق محسوب شویم خیلی سمپاتی ندارم..و شاید به همین خاطر این است وضع مبارکم.چقدر حس 1900 را وقتی سلطان جاز را دید دوست دارم . پرسید چرا آدمها با هم دوئل می کنند؟

1 comment:

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.