Wednesday, September 10, 2008

وطن

تا کجا باید از خصوصیات یا هویات یک جایی کم شود تا دیگر نتوانیم به آن وطن بگوییم؟ یا نتوانیم خود را به آن یا آن را به خود متعلق بدانیم؟ هر دوستی که می رود این سوال در ذهنم دوباره جان می گیرد. پاسخ هر چه که باشد به نظرم کم کم دارم به آن حد می رسم یا بدجوری به سمتش شتاب گرفته ام. برای من دوستان و خانواده و آشنایانم ،زبانی که با آنها ارتباط برقرار میکنم و موسیقی و شعر، و ته مایه های عرفانی و دینی شاید محدوده ام را از وطن مشخص کنند. یعنی شاید اگر جایی دیگر همین اجزا وروابط برقرار باشند بتوانم آنجا را وطن بنامم. خانواده و فامیلهایم با بزرگتر و مسن تر شدنم کمتر و کوچکتر می شوند و عزیزان پشت سر هم از این دنیا می روند. دوستان در جریانی مدام از کشور می روند و فقط با چت می توان باآنها ارتباط برقرار کرد آنهم تا دوره ای محدود . می ماند زبان و شعر و موسیقی و عرفان که شاید همین ها به علاوه ته مانده های اولی هنوز وطن را وطن نگاه داشته اما همین ها هم اوضاع مناسبی ندارند. البته چیزهای بسیار دیگری هم باید باشد که وطن را شکل می دهد ولی به نظرم آنها عرضی می آیند تا ذاتی. مثل خرده فرهنگهایی نظیر تعارف دم هر دری و همچنین اقلیم و محیط جغرافیایی که مخصوصا این آخری آن حس خاص مالکیت را برای آدم نسبت به وطنش ایجاد می کند. خیلی از دوستان در شکایت از خارجه می گویند که آنجا مال آدم نیست. من خیلی قبول ندارم چون اساسا این مالکیت لعنتی را هیچ وقت نفهمیدم (اگر می فهمیدم که وضعم این نبود) شاید عادت به اینها و احساس همیشگی خود در اینها احساس قرابتی را ایحاد می کند که آن را به خود نزدیک و نسبت به خارج مرزها احساس مالکیت می کنیم. البته شاید به آن اولی ها هم عادت کرده باشیم و عمقی بیش از یک عادت دیرینه نداشته باشد. ...
شاید بیراه نباشد اگر بگوییم "وطن جایی است که آدم احساس تنهایی و بیگانگی نکند.." حتی اگر قرابت با یکسری عادات موجب عدم ظهور احساس بیگانگی باشد. اما اگر اینجا وطن است پس این تنهایی و بیگانگی چیست؟...