Sunday, January 28, 2007

پشت بامی نزدیک خدا

آقا علی اکبر خان فراهانی (که ردیف موسیقی را مدیون او هستیم) عادت داشت شبها به پشت بام می رفت و می نواخت. یک شب هر چه صبر کردند پایین نیامد. همانجا تار به دست جان داده بود.

Tuesday, January 23, 2007

آشنا

وارد اتاق شد. کنارم نشست. مثل یک فکر یا تصور یا احساس به من وارد شد. اصلا حس نکردم که با فرد غریبه ای مواجه شده ام. چهره اش خاطرم نیست فقط یک لبخند از او به یادم مانده، یک تبسم آرام. شروع به صحبت کردیم، نه، حرفی از او به یاد ندارم ، من شروع به صحبت کردم ، خیلی با نشاط و پر انرژی. برعکس همیشه از هیچ آرزوی دوری حرف نزدم و نه حتی از خاطره های خوش قدیمی. زمان در گفتگوی ما نبود، می گویم گفتگو چون از لبخندش و نگاهش ( نگاه عمیقش هم یاذم آمد) هر بار کلی چیز می فهمیدم. هر لبخند مشتاق ترم می کرد و نزدیک و عمیق تر. حرفی از کس یا چیز دیگری نبود، فقط حرف از خودم. حتی نه از خودم، از فکرها و خیال ها و فهم ها و احساسها و شاید فقط این آخریها. از "من" هم خبری نبود. نمی دانم چه گفتم که ناگهان در آغوشم کشید. دستهای گرمش که به پشتم خورد، خستگی یک عمر از تنم رفت. دیشب مرگ به خانه ما آمده بود.

Tuesday, January 16, 2007

سرخوشی

سه نفر بودند. کارگرانی ساده. به گونی های دور زمینی که برای پی ریزی کنده شده بود، تکیه داده بودند. آفتاب بود. یکیشان با دست بالای گونی را خم کرده بود تا سایه بانی شود برای هر سه. گل می گفتند و گل می شنفتند. انگار نه انگار که مردم دارند نگاهشان می کنند. راحت لم داده بودند. خنده شان آنقدر از ته دل بود که دلم به حال خودم سوخت.