Friday, July 27, 2007

تنها می رانی در جاده ای که از میان دشتی پهن می گذرد. از دو سو تا چشم کار می کند زردی است و گندم و تپه های زیبا که سایه ها درآن بازی می کنند. سکوت. هیچ کس در جاده نیست گویی آنجا مال توست. قطره ای روی شیشه پخش می شود. قطره ها بیشتر که می شوند، قطعه ببار ای بارون ببار شروع می شود. کم کم بوی خاک و گندم بالا می گیرد و تو دیگر باید بایستی تا در باد و باران و بو گم شوی وتویی دیگر نباشی تا چیزی مال تو باشد . تو خود همانی و آن همان تویی. یکی می شوی با طبیعت. دستها را باز می کنی و رقص می گیری. و ناگهان.... صدای ماشین. ماشینی غریبه که باسرعت از جاده می گذرد و تو را و جاده و مقصد و هدف و کار و بدهی و هزار کوفت و زهر مار دیگر را یادت می اندازد. بر مادر این تمدن... صلوات بفرست

2 comments:

Anonymous said...

dar morede poste chan rooz ghablet "yashaa' " bayad begam ghablan besh fek kardam va didam injooriam kheili khoob javab mide.oonjooriam hamintor. injoori baraye ooni ke be esalate ensan dast miyazad ,oonjooriam baraye ooni ke yekam jabritare ya shayad khoda tarstare. amma az nazare loghate arab gamoonam yejoor san'ate adabi dare.fek konam tebaghe ya chizi dar in mayeha.too farsiam darim.shayad ihame ya jenase ma'navi.

Anonymous said...

حالا مثل روسو بر مادرش صلوات مي فرستي، با خواهراش چي كار مي كني؟