Saturday, June 28, 2008

رياست صدا و سيما از مهمترين بخشهاي فرهنگي كشور در جشنواره توليدات مراكز استاني كه در حافظيه شيراز برگزار مي شد، چند ده متر جلوتر از مقبره حافظ ايستاده بود و سخنراني مي كرد. انتهاي صحبت شروع به گرامي داشتن يادها كرد. از امام و رهبر آغاز كرد و به شهداي شيراز مخصوصا انفجار اخير رسيد. اما هيچ از حافظ نگفت. فقط چند ده متر با مقبره اش فاصله داشت .

Thursday, June 26, 2008

كنسرت رنگ و لعاب

به فاصله يك هفته دو برنامه موسيقي رفتم :

برنامه اول: بزرگداشت حاج قربان دوتار نواز و خواننده بزرگ خراساني : در حين برنامه پير مردي بالاي سن آمد . بسيار ساده و صميمي. خبري داشت از مرگ يك كمانچه نواز معروف لرستاني و طبق سنت آنجا مويه اي خواند. بي هيچ ساز و همراه و اركستري. پشت ميكروفون معمولي مجري. مويه را كه آغاز كرد همه سراپا گوش شدند. آنقدر ملودي و تحريرها زيبا و عميق بودند كه هيبتش همه را گرفت. بيت آخر هم بغض كرد و از سن پايين آمد. بعد از او هم پسر حاج قربان با تنها يك ساز يعني دوتار خواندو نواخت و چقدر شيرين و عميق بود.

برنامه دوم: كنسرت استاد شجريان: گروه با لباسهاي فراخ وارد سن شدند. دكوري بزرگ و مجلل پشت سرشان بود. انواع و اقسام سازها در گروه بود. و البته اجرايشان هم مانند خودشان پر از رنگ و لعاب بود. ملوديها غيرخلاقانه و تكراري بودند و مدام با رنگ و لعاب يعني سازبندي و تغيير ريتم آني به خورد ما داده مي شد. استادان همه با فخر و مباهات خود را به رخ مي كشيدند و شايد فكر مي كردند كه چون سخت مي نوازند و مي خوانند حتما خوب و دلنشين است. هر چند به نظرم به جز يك تصنيف باقي ملوديها دم دستي و ضعيف بودند.

........

چقدر برنامه اول را بيشتر از برنامه دوم دوست داشتم. موسيقي سنتي ما با عمق و صميميت و صداقت گره خورده است. نمي شود درويش نبود و اجرايش كرد. نمي گذارد فيلم بازي كني و قيافه بگيري و استاديت را به رخ بكشي خيلي سريع و راحت دستت را رو مي كند. نمي دانم چرا ما ايرانيها ظرفيت شهرت را نداريم. استاد به نظرم درست از موقعي كه بعد از سالها در ايران كنسرت گذاشت و استقبال زيادي از او شد دچار افت شده است و هر كنسرت او از قيلي بدتر از آب درمي آيد. البته حق دارد وقتي هر كاري مي كند همه صندليها به خاطر اسمش و نه كارش پر مي شود شايد هر كسي بود يك تمرين دم دستي مي كرد و از يك كار غير خلاقانه جند صد ميليون در مي آورد. خداوند عاقبت موسيقي ما را مثل همه چيز ديگرمان به خير كند.

Thursday, June 05, 2008

قیاس

پرنده با نوکش از طنابی آویزان شده بود. ناگهان پر زد و به همین شکل به طنابی دیگر آویزان شد. به سختی خودش را نگاه داشته بود. چند بار این کار را تکرار کرد و در نهایت به روی لانه ای از لانه های مصنوعی پاسیو ما رسید و همانجا خودش را انداخت. نفهمیدم چرا مثل بقیه از پاهایش استفاده نمی کند. از پدرم که پرسیدم گفت "فلج است". دلم برایش سوخت. حتما باقی پرنده ها را می دید که چطور آزاد و راحت پر می زدند و.... دوباره همان طور پر زد و به طنابی آویزان شد. گویی اصلا از حال خودش خبر نداشت. چرا که ذهن مقایسه گری نداشت. وگرنه مثل خیلی از ما گوشه ای می خوابید و به زمین و زمان فحش می داد و از خدا طلب کار هم بود که چرا همه را سالم خلق کردی و من بدبخت را اینگونه رها کردی. ولی انگار نه انگار. تلاشش را می کرد و به هر بدبختی بود غذایش را می خورد و برمی گشت روی همان لانه. گاهی هم پرنده ای می امد و نوکی به هم می زدند انگار آنها هم حالیشان نبود. دلم به حال خودم سوخت. دلم به حال ذهن مقایسه گر بیچاره ام سوخت.

***
می بینید این ذهن آخر سر هم از قیاس دست نمی کشد آدمها کم بود به پرنده نیز آراسته شد. باز با پرنده خود را قیاس کرد و غصه خورد بالاخره بهانه ای برای غصه خوردن و شکایت باید بیاید، روشنفکری گفته اند آخر دیگر گیر ندهید که خود این هم شکایت است.