Friday, June 08, 2007

چهل و پنج روز بود که کافه را بسته بودند و تازه اولین شبی بود که پلمپش باز شده بود
صاحب کافه به یک کاکتوس اشاره کرد و گفت
اینو نگاه کن. 45 روزه آب نخورده، واقعا راست می گن سرسخته
بعد یک گلدان کوچکتر را که کمی خشک شده بود، نشان داد
این یکی فقط طاقت نیاورده، اما اون یکی رو نگاه کن، اصلا تا قبل از این باور نداشتم بیشتر از یه هفته بدون آب دووم بیاره، می بینی یه کم بعضی برگاش خشک شده اما بازم تحمل کرده
***
آب نخوردن . وقتی این عبارت را گفت احساس کردم چقدر باهاش (عبارت) سمپاتی دارم. انگار مرض من هم همینه. حتی با آن کاکتوس. با خارهایی که درست کرده، انگار دارد از خودش محافظت می کند تا کسی نزدیکش نشود و لطافت و شکنندگی درونش را نفهمد. اما گاهی از روی گلهایی که می دهد، می شود فهمید که چقدر آرزوی قلبی اش با این قیافه خاردار سفت و سخت و زننده اش فرق دارد. آخ اگه بارون بزنه
!

No comments: