Tuesday, January 23, 2007

آشنا

وارد اتاق شد. کنارم نشست. مثل یک فکر یا تصور یا احساس به من وارد شد. اصلا حس نکردم که با فرد غریبه ای مواجه شده ام. چهره اش خاطرم نیست فقط یک لبخند از او به یادم مانده، یک تبسم آرام. شروع به صحبت کردیم، نه، حرفی از او به یاد ندارم ، من شروع به صحبت کردم ، خیلی با نشاط و پر انرژی. برعکس همیشه از هیچ آرزوی دوری حرف نزدم و نه حتی از خاطره های خوش قدیمی. زمان در گفتگوی ما نبود، می گویم گفتگو چون از لبخندش و نگاهش ( نگاه عمیقش هم یاذم آمد) هر بار کلی چیز می فهمیدم. هر لبخند مشتاق ترم می کرد و نزدیک و عمیق تر. حرفی از کس یا چیز دیگری نبود، فقط حرف از خودم. حتی نه از خودم، از فکرها و خیال ها و فهم ها و احساسها و شاید فقط این آخریها. از "من" هم خبری نبود. نمی دانم چه گفتم که ناگهان در آغوشم کشید. دستهای گرمش که به پشتم خورد، خستگی یک عمر از تنم رفت. دیشب مرگ به خانه ما آمده بود.

No comments: