Thursday, February 15, 2007

too true to be good

این عبارتی است که گارفینکل در مقام توصیف تحویل گرایی می گوید که هر چند تقلیل همه چیز به هویات فیزیکی خیلی خوب است که حقیقت داشته باشد اما این تقلیل حقیقی تر از آن است که خوب باشد. این خوب به نظر همان مفید است. واقعا جمله حکیمانه ای است. حقیقت قابل استفاده نیست. ابزار نیست. وقتی حقیقت را داری دیگر ابزار می خواهی چه کار؟ خودش هدف است. نمی دانم چرا این حرف این قدر عجیب شده است که فهم خودش هدف می تواند باشد. یک فهم اصلا کاملا شخصی.

Thursday, February 08, 2007

انزجار

پشت کامپیوترش داشتیم یه فایل رو درست می کردیم ، همزمان داشت چت می کرد. خیلی پسر محجوبیه, یه لحظه چشمم افتاد ( یا فضولی کردم) به کلمه منزجر. طرفش اسم پسرونه نداشت.... چند دقیقه بعد که من رفتم اتاق خودم، اومد با یه حالتی ازم پرسید انزجار یعنی چی؟ انگار که می دونه ولی نمی خواد باور کنه، یه ذره امید داشت که شاید اشتباه کنه، نمی دونم چرا،با اینکه می دونستم جریان رو گفتم: تنفر. خیلی اشتباه کردم. سرش رو انداخت پایین. اصلا سعی نکردم نگاهش کنم با این حال سنگینی باری که روش افتاد رو هنوز حس می کنم..

Monday, February 05, 2007

یک سرود پنجاه و هفتی

دست در دستم بده این زمان

تا روشن تر شود روزمان

ای هم وطن دورهء رنج و حرمان گذشت (!!)

دولت پوچ دیوان گذشت (!!)

گذشت آن زمانی که آن سان گذشت(!)

شد از بیداری انقلاب

کاخ سرمایه داری خراب (!!)

فصل فضل بشر در رسید (!!!)

صبح آزادگی بردمید (!) ....

ما که انقلاب نکردیم اینها رو می شنویم گریه مون می گیره، انقلابیهای واقعی چه می کشند

Saturday, February 03, 2007

زمان

بعد این همه سال می بینم چه خوب شد که جواب منفی داد. عشق من دیگر مالکانه نیست. دیگر مال او هم نیست. گاه دامن همه چیز و همه کس را می گیرد . او تنها سمبل این حرکت شده ، غرور می روبد و من می سوزاند
زمان هیچ چیز را نابود نمی کند. زمان غبار نیست . زمان لایه کدر فراموشی روی گذشته ها نیست. زمان آینه است. هر چیز را انطور که بوده است، می نمایاند. اگر غبار باشد نیستش میکند و اگر بر چیزی غباری نشسته باشد می روبد تا تو اصل آن را ببینی. آن چیزها یا کسان که در گذر زمان از یاد ما به کل می روند اصلا در ذهن ما جز غبار نبوده ا ند. ای روزگار! چه خوب غبار مالکیت و شهوت از تصویر او ربودی، چقدر دوست داشتنی تری از دور ، وقتی مال من نباشی

Thursday, February 01, 2007

روضه


- توی این بیست و پنج سالی که.....
خیلی دوست داشتم بایستم و بقیه اش را بشنوم. اما گفتم بگذار راحت باشد. شاید می خواست بگوید توی این بیست و پنج سالی که رفتی دیگر هیچ لحظه شیرینی نداشتم یا همیشه جلوی چشمم بودی یا کمرم دیگر راست نشد ....
قبر را تازه شسته بود. نفهمیدم مادر شهید بود یا همسر. خیلی سخت بلند شد. سنگینی باری که می کشید معلوم بود. مثل او زیاد بود. پیرزنی که به زور از سر قبر بلندش می کردند یا دیگری که روی قبر سجده کرده بود.... جواب خون اینها را که می دهد؟ توی دهان این مفت خورهایی که با خون اینها بالا رفته اند، که می زند؟ هی حسین حسین می کنیم و این یزیدها راست راست جلوی چشم ما راه می روند. خیالشان هم راحت است که توی یک دخمه آنقدر بر سر و سینه مان می کوبیم و به بیرون دیگر کاری نداریم. سگ آن کوفیان به من می ارزد، لااقل سپاهشان معلوم بود. روضه را برای اینها باید خواند. حسین هم راضی تر است.