Tuesday, January 16, 2007

سرخوشی

سه نفر بودند. کارگرانی ساده. به گونی های دور زمینی که برای پی ریزی کنده شده بود، تکیه داده بودند. آفتاب بود. یکیشان با دست بالای گونی را خم کرده بود تا سایه بانی شود برای هر سه. گل می گفتند و گل می شنفتند. انگار نه انگار که مردم دارند نگاهشان می کنند. راحت لم داده بودند. خنده شان آنقدر از ته دل بود که دلم به حال خودم سوخت.

No comments: