موفق باشید
چرک گلوی کودک را گرفته است، به سختی می تواند نفس بکشد.
مادردوباره به پدر زنگ می زند:
- پس کی می رسی ؟ اگه دیر می رسی آژانس بگیرم ببرمش
- نه تو همون یه بار که بردیش برا هفت پشتمون بس بود، الان میرسم
پنج دقیقه دیگر می گذرد، صورت کودک دارد سیاه می شود. مادر در آن سوی خانه دارد با خاله محترم در مورد عروسی دیشب بحث می کند، که چرا فلانی و فلانی را دعوت نکرده اند. بحث بالا گرفته است. بچه را به کل فراموش کرده است.
پدر سر راه ، به شرکت یکی از دوستان قدیمی اش رفته است. یادآوری خاطرات گذشته آن قدر شیرین می گذرد که کودک از یاد پدر هم می رود. هر از گاهی به ساعتش نگاه می کند ، پیش خودش می گوید حالا ده دقیقه که طوری نمی شود.
ده دقیقه دیگر می گذرد. بچه از حال می رود.
پدرمی بیند بحث گرم است ، به خانه زنگ می زند تا به همسرش بگوید که نمی رسد. تلفن اشغال است. به بحث ادامه می دهد ...
***
این حال و روز شهر ماست. دارد از دود خفه می شود همه به فکرانتخابات اند. دریغ از یک تیتر ، یک جلسه اضطراری، یک مصوبه کوفتی در این باره. موفق باشید!
No comments:
Post a Comment