Thursday, December 14, 2006

پیرمرد

پیرمرد سرش را پایین آورد. نگاه پر دردش به چکی بود که در دستهای زمخت کارگریش گرفته بود.

-" آقا! این رو برگشت بزن, من دفعه سومه که از شهرستان می یام اینجا"

- پدر جان! حساب این بابا پر از پوله, من چه برگشتی بزنم. دفعه قبل هم گفتم امضا یه نفر کم داره

- من هر وقت می رم یا می گن نیست یا می گن جلسه ان, چی کار کنم؟ اینجا جا ندارم, بیشتر از یه روز نمی تو.نم بمونم

پیرمرد ملتمسانه اصرار می کرد و کارمند بانک اما فقط منتظر تموم شدن این ماجرا بود.

- حالا اگه میشه شما یه زنگی به شرکت بزنید با مدیر عامل ما صحبت کنید جواب من رو که نمی دن

- اقای انصاری بیایید ببینید این بابا چی میگه؟

معاون با یک شکم بزرگ قرقرکنان به سختی از سر جایش بلند شد و بر سر پیرمرد فریاد کشید:

- به ما ربطی نداره، برو مشکلت رو خودت با شرکت حل کن

- چه مشکلی! بعد چندین سال یکهو گفتن نمی خوایمت، برج پنج بود این چک رو به تاریخ یه ماه بعد بابت تسویه دادن، گفتن مشکل نداره، پس چرا می گید مشکل داره؟

خدا می داند معاون چه حساب کتابی با شرکت داشت که هماهنگ هماهنگ بود. دست به یکی کرده بودند به هم پاسش بدهند. حرصم درآمده بود ولی کاری از دستم برنمی آمد. چکم داشت آن سر شهر برگشت می خورد باید سریع پول می رساندم .البته جز یک نگاه غضب آلود به معاون که اصلا ندید. خیلی وقت است که جز فحش کاری از دستم برنمی آید.

No comments: