skip to main |
skip to sidebar
دو برادر قصد سلوک می کنند. یکی به کوه می رود دیگری به شهر می ماند. سالها می گذرد تاآن برادر به کوه رفته نزد دیگری باز میگردد. برادرش در شهر دکانی داشت. تا که به دکان می رسد آبکشی را برداشته آب در آن می ریزد و آّب همانطوز مانده از سوراخ آبکش نمی ریزد.آن را بر سردر دکان آویزان کرده میگوید:"این نتیجه سالها سلوک ماست,تو چه داری؟" برادر لبخندی زده دکان را به او می سپارد تا کاری در بیرون انجام دهد. پس از چند ی زنی زیبا رو داخل دکان می آید در دم تا که چشم برادر از شهر دور مانده به زن می افتد آب از آبکش میریزد. برادر دیگر که بر می گردد و آّب را ریخته می یابد می گوید :" اصل آن است که در شهر باشی و سالک بمانی"
1 comment:
بابا وبلاگ نمي زدي هم مشكلي پيش نمي اومد . اين چند تا داستان رو كه تو مجله ي زردي چيزي هم مي شد پيدا كرد
Post a Comment