قیاس
پرنده با نوکش از طنابی آویزان شده بود. ناگهان پر زد و به همین شکل به طنابی دیگر آویزان شد. به سختی خودش را نگاه داشته بود. چند بار این کار را تکرار کرد و در نهایت به روی لانه ای از لانه های مصنوعی پاسیو ما رسید و همانجا خودش را انداخت. نفهمیدم چرا مثل بقیه از پاهایش استفاده نمی کند. از پدرم که پرسیدم گفت "فلج است". دلم برایش سوخت. حتما باقی پرنده ها را می دید که چطور آزاد و راحت پر می زدند و.... دوباره همان طور پر زد و به طنابی آویزان شد. گویی اصلا از حال خودش خبر نداشت. چرا که ذهن مقایسه گری نداشت. وگرنه مثل خیلی از ما گوشه ای می خوابید و به زمین و زمان فحش می داد و از خدا طلب کار هم بود که چرا همه را سالم خلق کردی و من بدبخت را اینگونه رها کردی. ولی انگار نه انگار. تلاشش را می کرد و به هر بدبختی بود غذایش را می خورد و برمی گشت روی همان لانه. گاهی هم پرنده ای می امد و نوکی به هم می زدند انگار آنها هم حالیشان نبود. دلم به حال خودم سوخت. دلم به حال ذهن مقایسه گر بیچاره ام سوخت.
1 comment:
خوب بود؛ فقط بهتر می شه اگه به جای توصیف راه کار ارائه کنی! مراقبه ای، نسخه ای، جادویی، چیزی
Post a Comment