Tuesday, August 28, 2007

پای یکی از پلاکاردهای مراسم نیمه شعبان دیدم نوشته:
با سخنرانی: حجه الاسلام و المسلمین بی آزار
یاد کبریت بی خطر افتادم

Wednesday, August 08, 2007

دوئل

یکی داشت از حس ذاتی پیروزی طلبی انسان و علاقه به نبرد صحبت می کرد... این نبرد می تواند در حل یک مساله، یک بازی کامپیوتری ، مسابقات ورزشی تا رقابت شرکتها و نهایتا جنگ واقعی باشد...
کمی که گذشت خودم را وارسی کردم دیدم چقدر انسان نیستم پس. گویی چنین حسی سالهاست که در من مرده. یک روان شناس شاید بگوید این تویی که در این حس مرده ای. تلاش زیادی کرده ای و شکست زیادی داشته ای و از نرسیدنهای پیاپی در(یا با) صورت مساله محو شده ای. شاید. اما یک نفر دیگر اگر به زندگیم نگاه کند کم هم موفقیتهای نسبتا بزرگ نمی بیند. مشکل به نظر این گونه نیست. می دانم که چنین انسانی که منم (یا نیستم) جایی در جامعه رقابتی امروز ندارد. می جنگی پس هستی وگرنه نیستی. رقابت برای بدست آوردن خود چیزی است و رقابت برای رقابت (مثل هنر برای هنر) چیز دیگری است. نفس رقابت ارزش شده است. و حتی خیلی ظریف مبارزه به رقابت تبدیل شده است. فرض که این دنیا بی مبارزه نمی شود. لزوما نباید با کسی طرف مبارزه شویم. می شود هدفی بگیریم و برای رسیدن به آن با مشکلات مبارزه کنیم . اما در رقابت حداقل دو نفر برای هدفی واحد تلاش می کنند و بدست آوردن یکی به منزله از دست دادن دیگری است. لذا برنده و بازنده ای خواهد داشت.
در مقابل این تفکر مبارزه طلبانه دو نوع تفکر دیگر لااقل قابل شناسایی است. یکی اینکه نفس تلاش مهم است و نتایج آنهایی نیستند که ما اعتبارا به دنبال آنهاییم . البته یک نوع نزدیک به این نگاه آن است که "نتیجه همان تلاش است" که همان مبارزه برای مبارزه یا ارزشمندی صرف مبارزه است. اما این یکی می گوید که نفس تلاش انسان را می سازد تا او را برای پذیرش (یا درک) حقایقی (مثلا به عنوان یک نیجه) آماده سازد. که با این نوع نتیجه، هدف نهایتا فهم جدید است .
یکی دیگر اینکه کلا خواستن همان رسیدن است. مشکل ما آدمها در درست نخواستن است. یک بچه کوچک اگر در یک جمعی گریه کند یا دستش را برای گرفتن چیزی دراز کند همه آن جمع برای کمک به او خیز برمی دارند. می گویند این به آن خاطر است که یک کودک خالصانه می خواهد. اگر آرزویی پاک و بی ریا صورت بگیرد همه هستی برای برآوردن آن آرزو به تکاپو می افتد و دران زمان گنجهای آسمان و زمین بر انسان آشکار می شود. باز یک روان شناس ریشه این تفکر را شاید در تنبلی بداند. اما وقتی چیزی را واقعا بخواهی خودت هم به عنوان جزیی از هستی به تکاپو می افتی.
من نمی دانم کدام اینها درست است یا کدام برای من مناسب تر است.اما این را می دانم که اولی یعنی آنچه که امروز باید باشم تا باشم خیلی از من دور است و شاید با آخری ( که پرت و پلاتر از همه است) بیشتر احساس نزدیکی می کنم. شاید به همین دیل است که موفقیت به عنوان رکن اساسی زندگی آمریکایی که مشخصا یک واقعیت اجتماعی است یعنی باید باید مردم به ما بگویند موفق، تا موفق محسوب شویم خیلی سمپاتی ندارم..و شاید به همین خاطر این است وضع مبارکم.چقدر حس 1900 را وقتی سلطان جاز را دید دوست دارم . پرسید چرا آدمها با هم دوئل می کنند؟

Thursday, August 02, 2007

فقط احمق ها تعجب می کنند
هفته پیش یه جایی بودیم که فردی با دستهایش لامپ مهتابی روشن کرد و ما را که دست به دست هم سی نفری می شدیم ولتاژ دار کرد و یک سری کارهای عجیب دیگر.همه به هیجان آمده بودند یا آنها که قبلا چنین تجربه ای داشته بودند از ما تازه واردان انتظار تعجب داشتند. اما برای من خیلی عجیب نبود. چرا که هنوز ( با اینکه خیر سرم فوق برقم) برایم روشن شدن یک لامپ به صورت عادی با منبع تغذیه هم عجیب است. برا ی من میدان و نیرو و کلا قوانین همیشه جاری فیزیکی عجیبند همان قدر که این روشن شدن بدون منبع تغذیه عجیب است. تکرار معجزه از عجیب بودن معجزه نمی کاهد. این ماییم که به خاطر عادت، قیافه طبیعی بودن به خود می گیریم. شاید جمله نیچه را باید اینگونه عوض کرد که فقط احمق ها تعجب نمی کنند یا اینگونه فهمید که چون همه چیز عجیب است دیگرچیزی عجیب به نظر نخواهد آمد.