Thursday, September 28, 2006

آب

دو برادر قصد سلوک می کنند. یکی به کوه می رود دیگری به شهر می ماند. سالها می گذرد تاآن برادر به کوه رفته نزد دیگری باز میگردد. برادرش در شهر دکانی داشت. تا که به دکان می رسد آبکشی را برداشته آب در آن می ریزد و آّب همانطوز مانده از سوراخ آبکش نمی ریزد.آن را بر سردر دکان آویزان کرده میگوید:"این نتیجه سالها سلوک ماست,تو چه داری؟" برادر لبخندی زده دکان را به او می سپارد تا کاری در بیرون انجام دهد. پس از چند ی زنی زیبا رو داخل دکان می آید در دم تا که چشم برادر از شهر دور مانده به زن می افتد آب از آبکش میریزد. برادر دیگر که بر می گردد و آّب را ریخته می یابد می گوید :" اصل آن است که در شهر باشی و سالک بمانی"

Sunday, September 17, 2006

عمامه

در بازار طلبه ای را می بیند که جلوی آینه هی به عمامه اش ور می رود و خود را ورانداز می کند.شیخ با لحنی مهربان می گوید:"بد است که اسیر عمامه باشی" . چند لحظه بعد شیخ که از خرید برمی گردد دوباره همان طلبه را می بیند که دارد عمامه اش را با عصبانیت جرواجر میکند و زیر پا میکوبد. شیخ باز با لحنی مهربان میگوید: باز هم اسیری, فکر میکنی عمامه کاری میکند و بود و نبودش مهم است. خودت اسیر نباش به عمامه چه کار داری؟

Sunday, September 10, 2006

چرخ

درویشی به رقص چرخ می زد, هاتفی ندا داد چرخ مزن که گر چرخی دگر زنی چرخ بر هم زنی

Monday, September 04, 2006

ملا ملنگ


هیچ وقت مقام الله را نمی زد. اگر هم می زد نه تمام هفت شاخه اش را. در یک جشنواره موسیقی هندی آنقدر اصرار می کنند تا بالاخره سنتش را می شکند. مقام را کامل می زند. مقام تمام می شود. دوتار می افتد. ملا ملنگ می میرد.