Sunday, September 27, 2009

استاد خاموش

استادها و معلم ها چند گونه اند، یک دسته آنهایی که مستقیما می روی محضرشان تلمذ می کنی و دیگر کسانی که به واسطه زندگی یا آثارشان بر تو استادوار تاثیر می گذارند بی آنکه شاید بخواهی. به تو می آموزند بی آنکه کلمه ای به تو بگویند و شگفت آنکه تو چاره و اختیاری در این آموختن نداری
بعضی استادان آن قدر رویت کار می کنند تا خودت استاد شوی، برخی چیزکی یاد می دهند و می روند و برخی دیگر به تو می آموزند که آنچه که بلدند ارزش آموختن دارد: برو و دنبال استاد بگرد می خواهی پیش من می خواهی پیش هر کسی دیگر، فقط خواهش می کنم آنچه بلدم را بیاموز
بعضی استادان مدینه علمند و برخی باب آن. باب ها شاید اگر که در مدینه باشی دیگر برایت آنچنان استاد نباشند، شاید معلم سال اول دبستانت را که به تو سواد یاد داد اصلا به یاد نیاوری، اما مطمئن باش بسیار راهها که در شهر علم می گردی از همان روزها و سرنخهای اول نضج گرفته است.
ما معمولا این پر شمار استادان به ظاهر خاموش را در زندگی خود نمی شماریم. چه بسیار چیزها که می دانیم اما نمی دانیم از کجا. چه بسیار چیزهای نیکی که دوست داریم اما آن کسی که نهال این دوست داشتن را در دلمان نهاده، نمی شناسیم.
مشکاتیان اگر نگویم از بعضی جهات مدینه موسیقی بود ،بی شک باب موسیقی ردیفی برای من و خیلی های دیگر بود. من دستگاه همایون و چهارگاه را به او مدیونم، من امید ساخت تصنیف محکم سنتی را به او مدیونم. من بسیاری لحظات شیرین شنیدن ردیف را به او مدیونم. افسوس که زود غروب کرد. روحش شاد.

Sunday, June 07, 2009

امکان دروغ

واقعا مردم بین این دو گراف تصمیم می گیرند؟ آیا اختلاف بین دو گراف برای تصمیم مردم ملاک می شود؟ خیلی دوست دارم جواب این سوال مثبت باشد. ولی به گمانم پارادایم و فرمهای صحبت بر خود صحبت و محتوای آن غالب ترند.
من بیشتر از آنکه با دروغ گفتن احمدی نژاد مشکل داشته باشم با امکان دروغ گفتن او و عدم امکان اثبات دروغ مشکل دارم. چرا در عصری که اینترنت و ماهواره و تلویزیون و... داریم یک نفر می تواند دروغ بگوید و مردم هم باور کنند. و بعد اگر خلافش را در تلویزیون هم گفتی، مردم بگویند ساختگی است. تازه خیلی که منصف باشند، اهل تحقیق که نیستند، می مانند که بالاخره چه کسی راست می گوید و بدتر شاید تحریم کنند و بگویند اینها همه دستشان در یک کاسه است! کاش این تیرهای حماقت بوشاسبی از تن مردم به در آید.
علت همه این حماقتها این است که مردم از عاقل بودن سودی نبرده اند. از مدنیت فایده ای ندیده اند الگوهای موفق آنها بی سوادان آقا زاده ای است که یک شبه پولدار شده اند. به خاطر همین نه عقلانیت را به کار می گیرند و نه دوست دارند به مدنیت بگروند وبه همین دلیل هم کسی که زیر آب عقلانیت و مدنیت را می زند دوست دارند. و معلوم است وقتی عقلانیت را رها کنی دروغ اجازه و امکان نشر و طرح می یاید..

Wednesday, September 10, 2008

وطن

تا کجا باید از خصوصیات یا هویات یک جایی کم شود تا دیگر نتوانیم به آن وطن بگوییم؟ یا نتوانیم خود را به آن یا آن را به خود متعلق بدانیم؟ هر دوستی که می رود این سوال در ذهنم دوباره جان می گیرد. پاسخ هر چه که باشد به نظرم کم کم دارم به آن حد می رسم یا بدجوری به سمتش شتاب گرفته ام. برای من دوستان و خانواده و آشنایانم ،زبانی که با آنها ارتباط برقرار میکنم و موسیقی و شعر، و ته مایه های عرفانی و دینی شاید محدوده ام را از وطن مشخص کنند. یعنی شاید اگر جایی دیگر همین اجزا وروابط برقرار باشند بتوانم آنجا را وطن بنامم. خانواده و فامیلهایم با بزرگتر و مسن تر شدنم کمتر و کوچکتر می شوند و عزیزان پشت سر هم از این دنیا می روند. دوستان در جریانی مدام از کشور می روند و فقط با چت می توان باآنها ارتباط برقرار کرد آنهم تا دوره ای محدود . می ماند زبان و شعر و موسیقی و عرفان که شاید همین ها به علاوه ته مانده های اولی هنوز وطن را وطن نگاه داشته اما همین ها هم اوضاع مناسبی ندارند. البته چیزهای بسیار دیگری هم باید باشد که وطن را شکل می دهد ولی به نظرم آنها عرضی می آیند تا ذاتی. مثل خرده فرهنگهایی نظیر تعارف دم هر دری و همچنین اقلیم و محیط جغرافیایی که مخصوصا این آخری آن حس خاص مالکیت را برای آدم نسبت به وطنش ایجاد می کند. خیلی از دوستان در شکایت از خارجه می گویند که آنجا مال آدم نیست. من خیلی قبول ندارم چون اساسا این مالکیت لعنتی را هیچ وقت نفهمیدم (اگر می فهمیدم که وضعم این نبود) شاید عادت به اینها و احساس همیشگی خود در اینها احساس قرابتی را ایحاد می کند که آن را به خود نزدیک و نسبت به خارج مرزها احساس مالکیت می کنیم. البته شاید به آن اولی ها هم عادت کرده باشیم و عمقی بیش از یک عادت دیرینه نداشته باشد. ...
شاید بیراه نباشد اگر بگوییم "وطن جایی است که آدم احساس تنهایی و بیگانگی نکند.." حتی اگر قرابت با یکسری عادات موجب عدم ظهور احساس بیگانگی باشد. اما اگر اینجا وطن است پس این تنهایی و بیگانگی چیست؟...

Saturday, June 28, 2008

رياست صدا و سيما از مهمترين بخشهاي فرهنگي كشور در جشنواره توليدات مراكز استاني كه در حافظيه شيراز برگزار مي شد، چند ده متر جلوتر از مقبره حافظ ايستاده بود و سخنراني مي كرد. انتهاي صحبت شروع به گرامي داشتن يادها كرد. از امام و رهبر آغاز كرد و به شهداي شيراز مخصوصا انفجار اخير رسيد. اما هيچ از حافظ نگفت. فقط چند ده متر با مقبره اش فاصله داشت .

Thursday, June 26, 2008

كنسرت رنگ و لعاب

به فاصله يك هفته دو برنامه موسيقي رفتم :

برنامه اول: بزرگداشت حاج قربان دوتار نواز و خواننده بزرگ خراساني : در حين برنامه پير مردي بالاي سن آمد . بسيار ساده و صميمي. خبري داشت از مرگ يك كمانچه نواز معروف لرستاني و طبق سنت آنجا مويه اي خواند. بي هيچ ساز و همراه و اركستري. پشت ميكروفون معمولي مجري. مويه را كه آغاز كرد همه سراپا گوش شدند. آنقدر ملودي و تحريرها زيبا و عميق بودند كه هيبتش همه را گرفت. بيت آخر هم بغض كرد و از سن پايين آمد. بعد از او هم پسر حاج قربان با تنها يك ساز يعني دوتار خواندو نواخت و چقدر شيرين و عميق بود.

برنامه دوم: كنسرت استاد شجريان: گروه با لباسهاي فراخ وارد سن شدند. دكوري بزرگ و مجلل پشت سرشان بود. انواع و اقسام سازها در گروه بود. و البته اجرايشان هم مانند خودشان پر از رنگ و لعاب بود. ملوديها غيرخلاقانه و تكراري بودند و مدام با رنگ و لعاب يعني سازبندي و تغيير ريتم آني به خورد ما داده مي شد. استادان همه با فخر و مباهات خود را به رخ مي كشيدند و شايد فكر مي كردند كه چون سخت مي نوازند و مي خوانند حتما خوب و دلنشين است. هر چند به نظرم به جز يك تصنيف باقي ملوديها دم دستي و ضعيف بودند.

........

چقدر برنامه اول را بيشتر از برنامه دوم دوست داشتم. موسيقي سنتي ما با عمق و صميميت و صداقت گره خورده است. نمي شود درويش نبود و اجرايش كرد. نمي گذارد فيلم بازي كني و قيافه بگيري و استاديت را به رخ بكشي خيلي سريع و راحت دستت را رو مي كند. نمي دانم چرا ما ايرانيها ظرفيت شهرت را نداريم. استاد به نظرم درست از موقعي كه بعد از سالها در ايران كنسرت گذاشت و استقبال زيادي از او شد دچار افت شده است و هر كنسرت او از قيلي بدتر از آب درمي آيد. البته حق دارد وقتي هر كاري مي كند همه صندليها به خاطر اسمش و نه كارش پر مي شود شايد هر كسي بود يك تمرين دم دستي مي كرد و از يك كار غير خلاقانه جند صد ميليون در مي آورد. خداوند عاقبت موسيقي ما را مثل همه چيز ديگرمان به خير كند.

Thursday, June 05, 2008

قیاس

پرنده با نوکش از طنابی آویزان شده بود. ناگهان پر زد و به همین شکل به طنابی دیگر آویزان شد. به سختی خودش را نگاه داشته بود. چند بار این کار را تکرار کرد و در نهایت به روی لانه ای از لانه های مصنوعی پاسیو ما رسید و همانجا خودش را انداخت. نفهمیدم چرا مثل بقیه از پاهایش استفاده نمی کند. از پدرم که پرسیدم گفت "فلج است". دلم برایش سوخت. حتما باقی پرنده ها را می دید که چطور آزاد و راحت پر می زدند و.... دوباره همان طور پر زد و به طنابی آویزان شد. گویی اصلا از حال خودش خبر نداشت. چرا که ذهن مقایسه گری نداشت. وگرنه مثل خیلی از ما گوشه ای می خوابید و به زمین و زمان فحش می داد و از خدا طلب کار هم بود که چرا همه را سالم خلق کردی و من بدبخت را اینگونه رها کردی. ولی انگار نه انگار. تلاشش را می کرد و به هر بدبختی بود غذایش را می خورد و برمی گشت روی همان لانه. گاهی هم پرنده ای می امد و نوکی به هم می زدند انگار آنها هم حالیشان نبود. دلم به حال خودم سوخت. دلم به حال ذهن مقایسه گر بیچاره ام سوخت.

***
می بینید این ذهن آخر سر هم از قیاس دست نمی کشد آدمها کم بود به پرنده نیز آراسته شد. باز با پرنده خود را قیاس کرد و غصه خورد بالاخره بهانه ای برای غصه خوردن و شکایت باید بیاید، روشنفکری گفته اند آخر دیگر گیر ندهید که خود این هم شکایت است.

Friday, May 09, 2008

پيشرفت علم

آيا علم (و نه فناوري) انسان نسبت به چندين هزار سال قبل پيشرفت كرده است؟ منظورم از علم بيشتر فهم انسان است از خودش و طبيعت و جهان و از چندين هزار قبل، دوره قبل از سقراط است.
اين سوالي است كه خيلي وقت است در گوشه ذهنم خيس مي خورد. ما با دو انقلاب يوناني - افلاطوني و بعد رنسانسي-نيوتني به تلقيهايي خاص رسيديم و در هر كدام از اينها چيزهايي را دور ريختيم و كمتر مفاهيم جديد آورديم. اما با ظهور فيزيك جديد به نظرم دوباره داريم به ان زمان بر مي گرديم. ابته اين حرف خيلي كلي است و شايد بيشتر يك حس باشد تا فكر. اما بخشي از كتاب فيزيك و فلسفه هايزنبرگ را كه مي خواندم جالب بود كه مسيري را كه از الكسيماندر تا دموكريتوس طي شده بود و به اتم رسيده بود دوباره در فيزيك جديد گويا به عقب غلتيده برعكس طي كرده ايم تا به همان حقيقت بي شكل نامعلومي برسيم كه الكسيماندر مي گفت. هر چند خيلي هايزنبرگ بالا پايين پريده بود كه ترا به خدا فيزيك مدرن را با اين زحمت بي خود فرض نكنيد و به ارزشهاي تجربي ان تاكيد مي كرد اما بالا غيرتا ايده اصلي تفاوتي ندارد. منظورم ان چيزي است كه به فهم مربوط مي شود فرقي ندارد.
در پزشكي هم داريم كم كم به همان زمانها بر مي گرديم و نگاه مكانيستيمان را به بدن از دست مي دهيم. هر چند ابزار مدرن مطمئنا مفيد فايده خواهند بود اما درك ما از بيماري و نحوه درمان و بالتبع تعريف ما از سلامت و انچه كه بدن مي ناميم دوباره حان جندين هزار سال پيش را دارد مي گيرد.
گويا داريم دوباره اما بهتر مي فهميم


Wednesday, April 09, 2008

تولدهای پیاپی

از من که نه، اما اگر از خستگی ام بپرسید تولدهای پیاپی را باور دارد
این خستگی مختص یک زندگی نیست
برای یک تولد نیست
حتی قبل از آنکه به این زندگی بیالایم هم این خستگی بوده است
----------------------------------------------
باید عنوان را می گذاشتم جستاری در تنبلیسم چون خیلی خوب این تنبلی من را توجیه می کند

Friday, March 21, 2008

تلاش

اگر دریا همه ی توانش را به کار گیرد، باز هم نمی تواند تصویر آسمان را در خود بازتاب دهد. حتی با کمترین جنبش اش آسمان در وی منعکس نمی شود. فقط وقتی آرام و عمیق است، تصویر آسمان در هیچ بودنش فرود می آید
***
در حکایتها خوانده ایم که روزی رودخانه ای عاشق دختری شد. روانم درست به هیات همان رودخانه است که تو را دوست می دارد. به زودی روانم آرام می شود و مجال می دهد تا تصویر تو بی هیچ حرکتی به تمامی در وی انعکاس یابد، و بعد به زودی غره می شود که تصویرت را به چنگ آورده است، آن گاه موج ها خواهند خروشید تا مانع از آن شوند که دوباره بگریزی، و بعد به سطح خود چین و چروک می دهد تا با تصویرت بازی کند، این گونه است که دوباره تو را از کف می دهد وموجش سیاه می شود و مردد.
کی یر کگور

Wednesday, February 13, 2008

جدايي ساختمان از سياست

چرا آخه يه ساختمون به نام سينما آزادي بايد سياسي خراب شه و سياسي ساخته شه؟ اي طرفدارن جدايي دين از سياست ، دين رو ول كنيد ساختمون و مترو و گوجه فرنگي و گندم و بنزين و هزار چيز ساده و دم دست رو فعلا از سياست جدا كنين ، دين پيش كش.