Tuesday, March 27, 2007

پشت سر

يه قاعده اي تو كوهنوردي هست كه وقتي داري از كوه بالا ميري هيچ وقت پشت سرت رو نگاه نكن شايد به اين خاطره كه اگر نگاه كنيم فكر مي كنيم كه چقدر بالا اومديم و نگران رسيدن مي شويم و اگر كمي خسته شده باشيم انگيزه مون كم مي شه. اگر زياد بالا اومده باشيم شايد بگيم بسه و ديگر ادامه نديم واگر كم اومده باشيم مي گيم اين همه اومديم تازه اينجاييم و باز از ادامه دادن نااميد مي شيم. شايد هم مي خواد بگه اصلا اينكه چقدر اومديم مهم نيست اينكه چقدر مونده مهمه وكاري كنه كه به حماقت اين همه بالا رفتن فكر نكنيم.
من نسبت به سال پيش همچين حسي دارم. يعني نمي خوام بهش فكر كنم يا دوره اش كنم و سعي در زنده كردن خاطراتش بكنم. چون هر بار كه مي خوام اين كار رو بكنم جز خستگي هيچي عايدم نمي شه. وقتي يادم مي ياد كه براي چهار تا اتفاق معمولي چقدر دويدم بهم مي ريزم و اينكه بخواد امسال هم همون اتفاقها بيفته....لذا بهتر آن است كه همچون گوساله اي بچرم فارغ از اينكه پارسال براي يه لقمه علف چقدر دويدم يا در سال جديد چقدر خواهم دويد.خداوند به همه ما صبر جميل عطا فرماياد صبري كه شايسته اين سيستم جليل حاكم باشد.

Sunday, March 18, 2007

پارۀ تن

این رو با یه واسطه شنیدم: مدتی بود که ساز (فکر می کنم)شهناز به دیوارخانه ما آویزان بود.( احتمالا مربوط به زمان بیماری او بوده است). یک شب با صدای شکستن از خواب پریدم. دیدم تار افتاده و آن چنان شکسته که دیگر قابل تعمیر نیست. ساعت حدودا یک ربع به 12 بود. صبح خبر دادند که شهناز دیشب مرده. پرسیدم کی؟ گفتند حدودا یک ربع به 12!